بگذار برای دل خود اشک بریزم
من "کاشف" عشق تو شدم آه عزیزم.
تو "لعبتی منجمد کافه مهتاب"
من سایه ای از "هالهء شمعِ" لب میزم
تو آس ترین مهره شطرنج" خدایی
در بارگه عشق تو من عبد و کنیزم
نه رسم خوشی نیست که در بند تو باشم
باید که تحصن کنم از جای بخیزم.
با تو دل من زرد و خزان است بهارش
باید که به دامان خداوند گریزم.
#مهتاب_بهشتی
درباره این سایت